آیا معلم فداکار شهرمان را می شناسید؟

این مطلب مربوط به شادروان خلیل مختاری معلم فداکار اقلیدی که در سال ۱۳۶۳ یک فداکاری به یاد ماندنی  انجام داده اند،می باشد.

از سرکار خانم مسعودی برای ارسال این مطلب نهایت تشکر را داریم،امید است دوستان به انتشار این نوع مطالب کمک کنند،دعوت می کنم از کلیپ انتهایی مطلب که توسط آموزش و پرورش اقلید و دفتر خبر اقلید تهیه شده است بی بهره نمانید.

برای شادی روح این عزیز صلواتی عنایت بفرمایید.

سوم شهريور آن سال خلیل به دنیا آمد

شهريورآن سال هم مانند شهريور سالهاي گذشته مردم اقليدشاهد ماهي پر بار و پركار بودند . باغبانان درختان ميوه را سبك كرده و درختان بي بر نظاره گر كوچ پرندگان بودند. صداي ترنم جويبارها و رقص قاصدكها بر روي آب خستگي را از تن عابران بيرون ميبرد .

در يكي از كوچه پس كوچه هاي شهر اقليد در يك خانه محقر و كاه گلي رفت و آمد زيادي   مي شد و همه انتظار مي كشيدند ،  ناگهان آب بروي كاه گل ديوار خانه ريخته شد و بوي كاه گل با صداي نوزاددرهم آميخت و فضاي خانه را پر كرد و خليل درسوم شهريورماه سال ۱۳۲۴ در خانواده متوسط و مذهبي به دنيا آمد ، او گريه مي كرد از دست روزگار ، چون روزگار زود ناملايمي خود را به او نشان داد و اورا در همان كودكي از آغوش پر مهر مادر محروم كرد . اوتشنه بود،تشنه محبت ، اما محبت خود راهيچ وقت ازكسي دريغ نكرد .

خليل مختاري در سال  ۱۳۳۷ دوران ابتدائي را در دبستان بزرگمهر به پايان رسانيد.  او دلش مي خواست مانند كودكان هم سن وسال خود بعد از درس خواندن كتاب را به كناري رها كند و با پچه ها بازي كند ،اما به خاطر موقعيت خانواده مجبور بود كار كند ،او ضمن درس خواندن در كنار پدرش كشاورزي مي كرد ، كار با او عجين شده بود . وقتي در سال ۱۳۴۵ دوران دانشسرا را با موفقيت پشت سر نهاد هم در درس و هم در كار موفق و زبانزد عام و خاص شد .

خليل را همه مي شناختند مردي مهربان ، با گذشت و مردم دار . هيچ گاه دستش را از روي  سينه براي احترام به مردم برنمي داشت .

ازدواج خلیل

او در سال ۱۳۵۶  با يك خانواده فرهنگي ، مذهبي وصلت كرد و ثمره اين ازدواج دو پسر شد . خليل دوست داشت محبتي را كه از او دريغ شده بود ، بي دريغ به پاي فرزندانش بريزد او مانند تمام پدر ها دوست داشت مرد شدن بچه هايش را ببيند ،اما افسوس كه باز زمانه نا مهرباني كرد و چشم اورا بر روي اين زيبائي ها زود بست .

 

و آن حادثه بهمن ماه سال ۱۳۶۳٫٫

معلم فداكار شهرمان در بهمن ماه سال۱۳۶۳ وقتي كه مانند هر روز خانه را به قصد مدرسه ترك مي كرد ، پسر كوچك يك ساله اش كه به تازگي كلمه بابا راياد گرفته ، گفت : بابا بيا و پدر خندان او را بوسيد و گفت : بزودي برميگردم ،اما براستي چه كسي ميدانست كه اين آخرين ديدار يك پدر و پسر بود ؟

وقتي وارد حياط مدرسه شد گام هايش را مصمم تر برداشت ، او براي رفتن به دفتر مجبور بود از صف بچه ها بگذرد ، بچه هاي مدرسه تند تند سلام مي كردند ،نگاه بچه ها معصوم و دوست داشتني بود . ابتدا بچه ها و سپس معلم ها وارد كلاس شدند و تدريس آغاز شد ، تعدادي از بچه ها در حياط مدرسه زير نظر دبير مربوطه به ورزش كردن مشغول بودند . سالن مدرسه پراز سكوت بود كه ناگهان صداي يكي از بچه ها فضاي خالي سالن را پر كرد كه مي گفت گاو ….. گاو …

هراس و نگراني در نگاهها موج ميزد . بچه هائي كه تا لحظاتي قبل بي خيال در زنگ ورزش ورجه وورجه ميكردند اكنون از ترس گاو وحشي، هراسان به اينطرف و آنطرف فرار ميكردند و  بلا خره تمامي بچه ها در گوشه اي از مدرسه گرفتار شدند .

 

گاو وحشي نزديك شد و  خليل پا برجا ماند

خليل ،معلم دلسوز و فداكار بچه هاي كلاسش را آرام نمود و از بقيه دبيران خواست در سالن اصلي را ببندند تا خداي ناكرده به بقيه بچه ها آسيبي نرسد ……. و از پنجره كلاس بيرون پريد  و خودش راسپري كرد در مقابل بچه هائي كه از ترس گوشه اي كز كرده بودند و تمام حواسش به آنها بود ……..او در سر نقشه مي كشيد كه چگونه بچه ها را نجات دهد ناگهان نگاهش به بيلي كه در گوشه حياط بود افتاد ،اوبيل را بخوبي مي شناخت سالها با آن كاركرده بود ، با بيل گندمزار را سيراب كرده وبه گياهان جان بخشيده بود ، ولي اين بار متفاوت و هدف بسي والاتر ، او اينك بايستي با اين ابزار جان تعدادي كودك معصوم را نجات دهد . بيل را برداشته وبا تمام قدرت ،قدرتي كه با زور  با زوي كودكان معصوم پشت سرش در هم آويخته بود ،بر سر گاو فرو آورد و خودش منتظر ماند . انتظاري كه زياد طول نكشيد ، گاو وحشي نزديك شد و  خليل پا برجا ماند .

 

گاو هيچ كس را جز يك تن ، در برابر چشمان خشمگين خود نمي ديد ، با شاخ به او حمله برد و او را به بالا پرتاب نمود و لحظاتي بعد خون پاك اين معلم فداكار آسفالت مدرسه را رنگين نمود

رنگي به زيباترين رنگهاي طبيعت ،رنگي كه تا كنون دانش آموزان آن را تجربه نكرده بودنند ؟؟ رنگ شجاعت ،رنگ فداكاري و ازخودگذشتگي ،رنگ جان باختن وهديه كردن زندگي خود به ديگران .

آري خليل خود را فدا كرد ،فداي يك مدرسه ،فداي يك نسل ،تمامي بچه ها و مردم آن زمان اين خاطره را به خوبي به ياد دارند . او نيز براي بچه ها و مردم يك ريزعلي بود ؟ اما بااين تفاوت كه ريز علي خواجوي آن دهقان فداكار را همه مردم ايران مي شناسند ولي خليل فداكار را فقط تعدادي ازمردم اقليد و بچه هاي مدرسه شهيد ظهيري اين شهر آن هم در برحه اي از زمان خاص به ياد دارند .

به راستي چرا بايد فداكاري او فراموش شود ؟ او نيز آرزوداشت بزرگ شدن تدريجي و پيشرفت بچه هايش را ببيند . اما براي زندگي دادن و دفاع از بچه ها ازجان خود مايه گذاشت و چشم خود را بروي همه چيز بست .

مردم ایران،این عزیز بزرگوار را بشناسند

انتظار بيهوده اي نيست كه همه بچه هاي مدارس ايران او را به شناسند و داستان مستنداين معلم فداكار را در كتابهايشان بخوانندتا خاطره اين دبير فداكار به حيطه فراموشي سپرده نشود.

خليل خودش را سنگر بچه هاي مدرسه نمود تا بتوانند در سلامتي كامل در سنگر مدرسه  ادامه تحصيل دهند ، در حاليكه خود سنگري در برابر گاو وحشي نداشت واين را بخوبي مي دانست ، روانش شاد ، راهش پر رهرو باد،صلواتی برای شادی روحشان عنایت بفرمایید.

 

کلیپ مربوط به یادواره بهار ۹۳ در مورد شادروان مختاری


+ارسال مطلب یا عکس در مورد این موضوع

اقلید جان

سلام،مدیریت فنی سایت.

مطالب مرتبط

2 دیدگاه‌

  1. در اين باره من نيز به توصيه سركار خانم مسعودي طلبي نوشتم كه توجه شما را به آن جلب مي كنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *